نام کتاب: بیست و یک کار مهم بعد از سیسالگی
موضوع: نیمه دوم عمر، معنای زندگی
نویسنده: جیمز هالیس
مترجم: مرضیه مروتی
ناشر: بنیاد فرهنگ زندگی
تعداد صفحات: 252
قیمت: 56000 تومان
وقتی از دنیای کودکی خارج میشویم و قدرت تفکر و شناخت دنیا را بدست میآوریم، سوالاتی بنیادی ذهن ما را به خود مشغول میکند. سوالاتی که هرچه بیشتر به آنها فکر میکنیم، متوجه میشویم هیج جوابی برای آنها وجود ندارد. یکی از اصلیترین این سوالات درمورد هدف ما از زندگی در این دنیا است. ما دوست داریم که یک جواب ساده برای آن پیدا کنیم و ذهن خود را از آن آزاد کنیم. وقتی کودک هستیم، هیچ مسئولیتی بر عهده ما نیست. حتی سبک زندگی و روند آن هم بر دوش دیگران است. هنگامی که قدرت تفکر و تامل بدست میآوریم. متوجه میشویم، که میتوانیم کارهای خود را با اختیار انجام دهیم. اختیار همراه با قبول مسئولیت است. ولی ما با ترس قبول مسئولیت رو به رو میشویم. به همین دلیل به دنبال جوابی قطعی در مورد دنیا و زندگی هستیم. در این مرحله با ترسهای درونی مواجه میشویم. بزرگ شدن ما همراه با تجربیات و دلبستگیهایی است که برای خود جمع میکنیم. وقتی به قدرت تفکر و تامل میرسیم، مجموعهای از این تجربیات و دلبستگیها گذشته ما را میسازند. گذشتهای که به آن عادت کردهایم و با آن حس راحتی میکنیم. گذشتهای که در آن سرشت ما بدون اختیارات خودمان شکل گرفته است. زمانی که متوجه میشویم که این تعلقات و توشه ممکن است ما را در مسیر اشتباه قرار دهند، برایمان بسیار دشوار است که آنها رها کنیم. پا گذاشتن در دنیای جدید مضطربمان میکند و باعث ایجاد ترس و استرس میشود. در این مرحله معمولاً حاضر هستیم کارهایی را که به ما آسیب میرساند را تحمل کنیم و درمقابلشان ایستادگی نکنیم. در این زمان است که به زندگی دیگران نگاه میکنیم و سعی بر این داریم که مطابق گذشته و زندگی دیگران مسیری را برای خود پیدا کنیم. کمتر به حس درونی خود گوش فرا میدهیم. درصورتی که زمان آن فرا رسیده که زنجیرهایی که گذشته را به ما اتصال میدهد را پاره کنیم و با بینش، شجاعت و پایداری به درون خویش گوش فرا دهیم و مسیر جدید را در پیش گیریم. مسیری که برای حرکت در آن نیاز داریم با مسائل و مشکلاتی مقابله کنیم. در این مسیر میتوانیم مشکلات و آسیبهایی که به ما وارده شده و همچنان در حال آسیب زدن است را شناسایی کنیم. ولی به دلیل ترسهای درونی و ترس از دست دادن، معمولا این آسیبها نادیده گرفته میشود و بهایی به آنها نمیدهیم. درصورتی که نادیده گرفتن آن باعث میشود که هم به خود و هم به دیگران ظلم کنیم. این عدم قدرت با آسیبها و مشکلات خود میتواند ناشی از گذشته و اتفاقات آن باشد. در این مرحله باید سعی کنیم بجای سازگاری، با آنها مقابله کنیم و به ندای درونی خود گوش فرا دهیم و طبق نظرات او زندگی خود را پیش ببریم. وقتی بتوانیم در مسیری که درون ما به ما نشان میدهد حرکت کنیم، آنگاه از بند اسارت گذشته رهایی مییابیم. معمولاً جامعه ارزشهایی را برای خود مغتنم میشمارد. ارزشهایی مانند شغل عالی، پول، قدرت، مقام و … . درصورت قبول این ارزشها برای خود، محکوم به زوال و کوچکی هستیم. ما خیال میکنیم این عوامل میتواند باعث شادی ما شوند. اصلاً شاد بودن به چه معناست؟! آیا همین شادیهای عامیانه جامعه، مثل شغل، رفاه، آسایش و … است؟! این عناصر همه زودگذر و تمام شدنی هستند و هیچکدام تداوم ندارند. آیا وقت آن نرسیده است شادی را انتخاب کنیم که دائمی و فنا ناپذیر باشد؟! اگر ارزشهای جامعه را نادیده بگیریم، ترسهایی از سمت آن ما را فرا میگیرد. ترسهایی که اگر قدرت مقابله با آن را نداشته باشیم، ارزشهای درونی خود را فدای این ارزشها میکنیم. حال زندگی روزانه ما شامل تصمیمهای گوناگونی میباشد. این تصمیمها میتواند برخلاف ندای درونی ما باشد و از سمت جامعه و ارزشهای آن نشئت بگیرد. این همسویی به جامعه میتواند حس امنیت و کاهش اضطراب و استرس را به همراه داشته باشد. ولی چیزی که ما متوجه آن نیستیم این است که این تصمیمات در کوتاه مدت این احساسات را به ما القا میکنند. با گذشت زمان ما از خود واقعی و ندای درونمان دور میشویم. این دور شدن حس اضطراب و آشفتگی را در ما دو چندان میکند. پس این تصمیمگیریها گویی یک نوع خود تخریبی است که روزانه رخ میدهد. پس بهتر است با این خود تخریبیها هرچه زودتر مقابله کنیم و به ندای درونیمان گوش فرا دهیم. این توجه به حس درونی برعکس آن، در کوتاه مدت استرس و اضطراب را ناشی میشود ولی در بلند مدت اطمینان، امنیت، عدم اضطراب و استرس، آرامش و حتی رضایت را به ما میدهد.یکی از مهمترین عواملی که بر روی زندگی ما تاثیر گذار است مربوط به گذشتگان ما میباشد. روحهای گذشتگان که همچنان با ما درحال زندگی هستند. زندگی قبیلهای و جمعی نوعی از این میراث هست که برای ما باقی مانده است. جایی که رئیس قبیله این اجازه را داشت که مسیر را برای همه مشخص کند. در ای وادی کسی به خودش حق انتخاب و گوش فرا دادن به ندای درون را نمیداد. دنیایی که قبیله مشخص میکرد دنیای اصلی بود و دنیای درون و فردی را حقیر و کوچک میشمرد. این عوامل دست در دست هم میداد و انسان را از آنچه خواستگاه اصلیش بود دور میکرد. افراد معمولا زندگی بزرگان را الگو و سرمشق خود قرار میدادند. زندگی که برای خودشان و مطابق اصول خودشان ساخته نشده و تقلید بود. کل زندگی این افراد در انحراف از درون خویش و دل سپردن به قیبله بود. در دنیای مدرن این سبک از زندگی منسوخ شده است البته مذاهب سعی میکنند کمی از آن سبک زندگی را اجرا کنند و با این کار پیروانی برای خود بدست آوردهاند. این دو در زمانهای تنهایی و خلوت با خویشتن، قادر به پاسخگویی به نیاز ما نیستند و کوچکی خود را به نمایش میگذارند. آیا وقت آن نرسیده دنیای بزرگ و تصور بزرگ را فدای زندگی کوچک خود نکنیم؟! در این دنیا حتی تقلید از معنای زندگی دیگران هم اشتباه است و ما خود باید معنای منحصر به فرد خود را انتخاب و مسئولیتهایش را قبول کنیم. چه بخواهیم چه نخواهیم ما باید معنویت خود را پیدا کنیم و نمیتوانیم از زیر بار آن خارج شویم. پیدا کردن آن مستلزم تلاش و قبول کردن سختیهای مسیر است . جایی پر رمز و راز که انتخاب آن فراتر از ایگوی درونی ماست. دراین مرحله باید ترسهای کودکی و ترسهای ناشی از مسئولیت را رها کنیم و به سمت چیزی که هیچ گونه قطعیتی در آن وجود ندارد حرکت کنیم. همه ما برای انجام کاری خاص آمدهایم و مانند یک قطعه منحصر به فرد برای پازل دنیا هستیم پس باید آنچه را که در درون ماست زندگی کنیم و نسبت به مسائل بیرونی بیتوجه باشیم. این عدم قطعیت در جهان خود یکی از دلایلی است که نشان میدهد زندگی و روش دیگران نمیتواند معنای زندگی ما را پاسخگو باشد.ترس از وارد شدن در دنیای جدی همیشه و همواره همراه ما بود است. در کودکی ما فکر میکردیم که بزرگترها درمورد همه مسائل اطلاعات دارند. هرچه بزگتر میشدیم به این واقعیت نزدیکتر میشدیم که مسائلی هست که هنوز هیچ کس از آنها اطلاعی ندارد و اگر هم اطلاعی داشته باشد منحصر به فرد هست و نمیتواند پاسخگویی برای نیازهای ما باشد. این روند همچنان ادامه دارد و فرزندان ما هم با همین خیالها بزرگ میشوند. ما نباید آنها را مطابق زندگی زیسته و یا زندگی که دوست داشتیم برای خود فراهم کنیم، پرورش بدهیم. باید به آنها حس آزادگی در انتخاب بدهیم و بگذاریم خودشان مسیر زندگی خودشان را پیدا کنند. این بهترین محبت و لطفی است که میتوانیم در حق آنها انجام دهیم. محبت کردن نباید فقط محدود به دیگران باشد، بلکه ما باید به خودمان هم محبت کنیم. باید خواستههای خودمان را در ارجحیت نسبت به خواستهها دیگران قرار دهیم و مقدمات رشد و پویایی خود را فراهم کنیم. البته رشد و پویایی ما جدا از نیازهای مادی ما نیست. ما برای زندگی در این دنیا به دو چیز نیاز داریم اولی شغل که بتوانیم با آن نیازهای مادی و جسمی، در کل نیازهای دنیوی خود را برطرف کنیم و دومی رسالتی است که با آن نیازهای روحی خود را پاسخگو باشیم. این دو میتوانند متفاوت از یکدیگر باشند. در بهترین حالت در راستای یکدیگر قرار میگیرند و در بدترین حالت رو به روی هم قرار می گیرند، که آنگاه باید یکی را تغییر دهیم، و چه بهتر که نیاز دنیوی باشد.
]]>قبل از بیان آن بهتر است مطلبی را که قبلاً خواندم و نظرم را جالب کرد را توضیح دهم. چند وقت پیش درحال مطالعه متنی بودم که یک جمله طلایی را از آن دریافتم و آن این بود که “ما برای هر مرحله از زندگی خود آموزش نمیبینیم”. جملهای بس زیبا که دارای درون مایهای بسیار پر محتواست. برای درک بهتر آن کمی درموردش صحبت میکنم. برای هر دوران و کاری که قصد انجام آن را داریم، آموزشی وجود دارد. ولی ما اغلب آن را نادیده میگیرم و سعی میکنیم خودمان به تنهایی آن راکشف کنیم و به مسائل آن پی ببریم و راهحلهای جدید ارائه دهیم. در صورتی که قبلاً تعداد زیادی این مسیر را گذراندهاند و حتی بعضی زمان زیادی روی هر کدام از این مسائل صرف کردهاند و توانستهاند مسائل مهم و حیاتی آن را کشف کنند. حتی بعضی از مرحله کشف کردن هم گذشتهاند و به جایی رسیدن که راهحل های زیادی را ارائه کردهاند. ما معمولا نسبت به این تحقیقات بیتوجه هستیم و سعی بر این داریم که خودمان مسیر را کشف کنیم. ما راهحلهایی را امتحان میکنیم که گاهی اشتباه و گاهی هم مفید و قابل قبول هستند. ولی به این نکته توجه نداریم که زمان زیادی در هر مرحله صرف میشود و در آخر هم این امکان وجود دارد که جواب مناسب را نگیریم، و راهحلی برایش پیدا نکنیم. حتی این امکان وجود دارد که این مسائل و دورهها همزمان اتفاق بیافتند و ما زمان لازم برای بررسی همه را نداشته باشیم. در این حالت از فرض هرچه پیش آید خوش آید استفاده میکنیم. نکته قابل تامل این است که بهتر نیست به جای اینکه در دنیاهایی که قبلا کشف شده است، بجای کشف دوباره به سراغ نظریه و صحبتهایی دیگران که قبلا آن را تجربه کردهاند برویم. جایی که این امکان وجود دارد که راهحلهای منطقی و کار شده را با صرف هزینه و زمان کمتر بدست بیاوریم. این مسئله هم باید در نظر داشته باشیم گاهی بعضی از تجربهها جبران ناپذیر هستند و میتوانند آسیبی به ما وارد کنند که سالها اثر آنها باقی بماند. بعضی دوران فقط قابلیت یک بار تجربه کردن دارند و فقط یک مسیر قابل تجربه کردن است، آیا لازم است که ما انتخاب ان مسیر را به شانس واگذار کنیم یا اینکه قبل از اقدام به آموزش و شناخت همه مسیرها کنیم. برای مثال انتخاب رشته مربوط به کنکور از این دست انتخابها هست. شما میتوانید بدون آگاهی از رشتهها انتخاب کنید و البته پشیمونی و بازگشت از انتخاب شانسی و بدون اطلاع به شدت سخت است. یا قبل از انتخاب درمورد دانشگاه، رشته و شهر محل تحصیل تحقیق کنید و با توجه به نظرات و تجربیات دیگران که همه مسیرها را رفتهاند، و با تفکر و تامل دانشگاه، رشته و شهر محل تحصیل خود را انتخاب کنید. این یکی از مسائل زندگی است و برای خیلی از این مسائل کنکورهای وجود دارد که میتوانیم قبل از انتخاب به بررسی آنها بپردازیم و خودآگاهتر انتخاب کنیم. این مسائل در زندگی زیاد است و تجربه من در این زمینه میگوید، برای هرکاری قبل از انجام دادن کمی تحقیق کنیم. در این دنیایی که اطلاعات به راحتی در اینترنت وجود دارد و با کمی جستوجو و بررسی میتوان نتایج بهتری بدست آورد بهتر است روند زندگی خودآگاه را در پیش بگیریم.
چیزی که من را به این فکر فرو برد و باعث شد این تجربه را بنویسم این بود که چند وقتی که شروع به نوشتن کردهام چندین مطلب مثل همین موضوع نوشتم. بعد از اندک زمانی و مطالعه متوجه شدم که دیگرانم درباره همین موضوعاتی که من نوشتهام، صحبت کردهاند. جالب این است که من این موضوعات را بر پایه دانش و فکر خود نوشتهام و بعد که چشمم به مطلبی در این موارد رسید، متوجه شدم که دیگران با تحقیقات بیشتری نسبت به من، به این موضوع پرداختهاند و توضیحات تکمیلی و جامعی برای هر کدام بیان کردهاند. این هم سویی و هم نظری برایم جالب بود و البته کمی نگرانم کرد که چرا من زودتر به مطالعه این مسائل نپرداختم و ذهن خود را مدت زیادی درگیر این مسائل کردم. من مدتها درمورد این موضوعات فکر میکردم که آیا این مسئله و موضوع درست است یا اشتباه. بعد از کلی کلنجار رفتن باخودم توانستم آنچه را که از نظرم درست بود را بنویسم، ولی دیگران درمورد این موضوع وقت و زمان زیادی گذاشتهاند و توانستهاند نتایجی بگیرند که با علم و تحقیق هم در ارتباط است. البته این موضوع برای من خوشحال کننده بود و فهمیدم ذهن من کنجکاو است. جالبتر این بود که به این نتیجه رسیدم که همه چیزهایی که من در حال رسیدن به آنها هستم قبلاً دوستانی به آن رسیدن و خیلی کم موضوعی است که میتواند ناشناخته باشد. من به دنبال یافتن مسائل جدید نیستم، بلکه فقط میخواهم مسائل روزانهای که با آن درگیر هستم را حل کنم و برای سوالاتی که برایم پیش میآید جوابی پیدا کنم. این را هم ذکر کنم که خود جواب اهمیتی ندارد بلکه بیشتر رفع نیاز کنجکاوی و ارضای حس پرسشگری است. در این دنیا هیچ چیز قطعیت ندارد و مسائل، زمانی که همسو با نظر ما باشند، حل میشوند. چیزی که این موضوع به من آموخت این بود که برای هر چیزی معمولاً تحقیقاتی وجود دارد و بهتر است قبل از اینکه ذهن و وقت خود را درگیر کنیم، درباره آن موضوع تحقیق کنیم. این تنها مربوط به مسائل پیش رو نمیشود بلکه گاهی مربوط به خود زندگی ما میشود. گاهی ما در زندگی به بحرانهایی بر میخوریم. مثل بحران جوانی یا میان سالی و یا حتی بعضی بحرانهای دیگر مثل بحران 30 سالگی و از این دست. ما معمولا درمورد این بحرانها مطالعه نمی کنیم و به تنهایی وارد آن میشویم و شروع به حل کردن آنها می کنیم .بحرانهایی که میتواند آسیبهای جدی به ما و اطرافیانمان وارد کنند. گاهی بدلیل عدم تحقیق و مطالعه عواقب این مسائل ما را گرفتار میکند. پس آگاهی و آگاهانه برخورد کردن نسبت به مسائل، بسیار میتواند در زندگی تاثیر گذار باشد. بهترین راهحل برای حل این مشکل مطالعه کردن است. مطالعه باعث میشود علاوه بر باز شدن ذهن، اطلاعات زیادی درمورد مسائل مختلف بدست بیاوریم و هنگام مواجه با آن، بتوانیم بهترین عملکرد را داشته باشیم. البته من بعد از مطالعه، نوشتن را هم به شما پیشنهاد میکنم. نوشتن خودش کمک خیلی بزرگی به حل مشکلات و مسائل میکند. البته درمورد نوشتن این فقط حرف من نیست بلکه این هم از همان موضوعاتی است که من به آن پی بردم و وقتی شروع به مطالعه و تحقیق درموردش کردم فهمیدم که چقدر این امر میتواند کمک کننده باشد. تحقیقات زیادی در این مورد انجام شده است و نویسندگان بزرگی درمورد آن صحبت کردهاند و حتی کتابهای زیادی در این مورد نوشته شده است.
در آخر شاید این صحبتهای من هم قبلاً جایی گفته شده باشد! :)
]]>در دنیای امروز که غرق در شلوغی و هیاهو است، دستیابی به آرامش و سکوت یکی از عناصر مهم در زندگی است. سکوت و آرامشی که آرزومند آن هستیم. همیشه به دنبال فرصتی هستیم که از سر و صدای شهر دور شویم. صداهایی که هیچ وقت خاموش نمیشوند و همیشه و همه جا حضور دارند. گویی جزئی از زندگی روزمره ما شدهاند. گاهی آنقدر این سر و صدا زیاد است که تصمیم میگیرم که از شهر خارج شویم و به دل طبیعت برویم. جایی که از صداهای ماشینی خبری نیست. جایی که حتی سر و صدای ناشی از طبیعت نهتنها آزار دهنده نیست، بلکه در رسیدن به آرامش کمک هم میکند. در این زمان است که تازه متوجه میشویم این پیشرفتهای ماشینی و صنعتی چقدر لذت بودن در آرامش را از ما گرفته است. سکوت و آرامش فقط به دنیای بیرون خلاصه نمیشود، دنیای درون ما هم به این سکوت و آرامش را نیاز دارد. نداهایی که همیشه در درون ما وجود دارند.
امروزه رسیدن به آرامش درونی به شدت سخت شده است. هر روز بر عواملی که باعث میشود ذهن ما مشغولتر شود، افزوده میشود. پیشرفت تکنولوژی و به وجود آمدن شبکههای اجتماعی خود تاثیر زیادی در از دست دادن این آرامش داشته است. این شرکتها از به روزترین دانشها برای به وجود آوردن اعتیاد استفاده میکنند. اعتیادی که دیگر بر جسم ما تاثیر ندارد و ذهن ما را هدف گرفته است. زمانی که فرصت لازم برای بدست آوردن آرامش را پیدا میکنیم، این اعتیاد باعث میشود ما به سراغشان برویم و این فرصت را از دست بدهیم. بسیار اتفاق افتاده است که زمانی که در آرامش نشسیم، ناگهان یک صدای پیام تمام آنچه را که داشتیم از ما میگیرد و ما را به سمت خود میکشاند. بعد از مدتی تازه به خود میآییم و متوجه میشویم که کلی از زمان خود را از دست دادهایم. زمانی که میتوانستیم در آرامش و سکوت از آن بهره ببریم.
شاید به این نکته توجه کردهاید که وقتی درحال رانندگی هستید و آدرسی را اشتباهی میروید، اولین کاری که انجام میدهید این است که صدای موزیک یا رادیو را کم میکنید و از دیگران میخواهید ساکت باشند. این یک نمونه عینی برای نشان دادن این است که هر تصمیمی نیاز به سکوت و آرامش دارد و بدون آن کار بسیار مشکل میشود. آلودگی صوتی و سروصدای محیط را میتوان با روشهایی دور زد و آرامش را برای خود به ارمغان آورد. مثلاً استفاده از هدفون یا خارج شدن از شهر و به دل طبیعت رفتن. اینها روشهایی هستند که میتوان با آنها به این آرامش دست پیدا کنیم. اگر این صدا و هیاهو در درون شما باشد آنگاه به کجا میتوان رفت؟! از خودمون که نمیتوانیم فرار کنیم و به جایی پناه ببریم؟! برای رسیدن به این آرامش روشهایی وجود دارد. مدیتیشن و مراقبه یکی از این روشها است که میتواند برای رسیدن به آرامش درونی کمک کند. امروزه افراد زیادی از این روش برای رسیدن به آرامش ذهن استفاده میکنند و از تاثیرات آن بسیار راضی هستند. وقتی ذهن ما به آرامش برسد آنگاه افکار ما نظم پیدا میکنند و راحتتر میتوانیم مسائل زندگی را حل کنیم.
دیشب قبل از خواب تصویر زیبایی از درونم را متصور شدم. خودم را در وسط یک اتاق تصور کردم که روی صندلی نشستهام. افکارم را به صورت شخصیتی از خودم میدیدم که با منی که در وسط نشسته بودم درحال صحبت بودند. در اطراف من افکارم قرار داشتند که در حال صحبت کردن با من بودند. صدا به صدا نمیرسید و من حتی حرفهایشان هم نمیتوانستم متوجه بشوم. روی حرف یکیشان تمرکز میکردم و چون نفر بعدی بلندتر صحبت میکرد، دیگر قادر به شنیدن ادامه صحبت آن نبودم. همهی آنها مشکلاتی داشتند که در حال بیان آن بودند و من حتی قدرت شنیدن و فهمیدن آن مشکلات را نداشتم. من قادر به حل تمام آن مشکلات و ارائه راهحل برای آنها هستم ولی مشکل اصلی این است که نمیتوانم صحبتهای آنها را متوجه شوم. چون آن اتاق مملو از صدای افکار مختلف است. برای حل این مشکل راهحلی به ذهنم رسید. اولین قدم خاموش کردن یک به یک این صداها است. سپس به حرف تکتک آنها به صورت جداگانه گوش فرا دهیم و آن را حل کنیم. مشکل اصلی ولی در ساکت کردن این صداها هست. اینکه بتوان این همه صدا را خاموش کرد نیاز به تلاش و تمرین زیاد دارد. بشر سالهاست که بر روی این موضوع کار کرده است و درحال حاضر به نتایجی رسیده که از اطمینان آن صددرصد هم مطمئن نیست، ولی توانسته کمک شایانی برای رسیدن به این سکوت انجام دهد. مدیتیشن و ذن دقیقاً کاری است که برای رسیدن به این کار انجام میشود. اینکه انسان در حالت مراقبه تلاش میکند ذهن خود را آرام کند و به افکار خود نظم دهد.
روش دیگری که به ذهنم خطور کرد این است که، میتوان با نوشتن به این افکار نظم داد. وقتی شما شروع به نوشتن میکنید گویی میکروفونی به یکی از این افکار که دوست دارید صدایش را بشنوید دادهاید. افکار دیگر همچنان درحال صحبت هستند ولی صدای آنها در مقابل فکری که میکروفن را در اختیار دارد کم است و شما به راحتی میتوانید صدای او را متوجه شوید و مشکلی که با آن دست و پنجه نرم میکند را بشنوید و برای حل آن راهحل ارائه دهید و آن را برطرف کنید. من خودم از این روش برای حل افکاری که در ذهنم قرار دارد، استفاده میکنم. بعد از انجام آن متوجه میشوم در آن صداهایی که در ذهنم وجود دارند، دیگر صدایی از این فکر وجود ندارد و توانستهام این فکر را ساکت کنم. با این کار فضا برای افکار دیگر باز میشود و راحتتر میتوانم صدای بقیه را بشنوم.
]]>وقتی از آن بالا در کمال آرامش به شهر نگاه میکنی، متوجه میشوی هرکدام از این خانههایی که چراغی در آن روشن است، دنیایی دارند. دنیایی متفاوت از دنیای دیگری. هرخانه میتواند ماجرایی به وسعت یک دنیا داشته باشد. هر خانه میتواند غم، شادی، آرزو، مشکلات و… منحصر به فرد خود را داشته باشد. خانهها در کنار یکدیگر قرار دارند ولی دنیاهاشان میتواند کیلومترها با هم فاصله داشته باشد. یک خانه میتواند محل آرامش و خانهای میتواند محل بحث و دعواهای روزانه باشد. یک خانه میتواند غرق در شادی و رفاه، در مقابل خانهای غرق در فقر و ناراحتی باشد. خانههایی که ما فقط بیرون آنها را میبینیم و از درون آنها خبری نداریم. در هر خانه افرادی زندگی میکنند که آنها هم دنیاهاشان با آن وجه مشترکی که دارد، باز هم متفاوت از یکدیگر است. ممکن است غمها و شادیهایشان یکسان باشد ولی باز هم مثل هم نیست. هرکس دنیای بیرون را از دریچه خود میبیند که نسبت به فرد دیگر متفاوت است. شاید اشتراکاتی وجود داشته باشد ولی درکل متفاوت از دیگری است. چیزی که قطعیت دارد این است که دنیای درون ما با آنچه دیگران از بیرون میبینند یکسان نیست
وقتی از آن بالا به شهر نگاه میکنم، آن را سراسر کثیفی و پلیدی میبینم. جایی که آدمها اولویت اول را خودشان قرار میدهند و هیچ چیز دیگری برایشان مهم نیست. اینکه برای رسیدن به منافع خود حاضرند هرکاری را انجام بدهند. وقتی از آن بالا به شهر نگاه میکنی آدمها را مانند مورچههایی میبینی که درحال تکاپو هستند. آنقدر غرق در کارهای خود هستند که فراموش کردهاند برای چی زندگی میکنند. با خود فکر میکنی آیا این آدمها واقعا میدانند از زندگی چی میخواهند؟! چرا این رفتارها را از خود نشان میدهند؟! زندگی ماشینی چه بر سرشان آورده است؟! این ارزشهایی که برای خود مشخص کردهاند از کجا سرچشمه گرفته است؟! آیا واقعی است یا توهمی ساخته ذهن؟!
مشکل اصلی این است که وقتی پایین میآیم و وارد شهر میشوم، جزئی از همین مردم میشوم. از آن دنیایی که غرق در آن بودم چیزی باقی نمیماند. مورچهای میشوم مانند بقیه مورچهها که برای گذراندن زمستان به دنبال جمع آوری آذوقه است. به چیز دیگری جز عبور کردن از زمستان فکر نمیکنم. برایم مهم نیست که این عبور کردن از زمستان را به چه قیمتی بدست بیاورم، فقط میخواهم زنده بمانم. به این فکر نمیکنم که اگر از این زمستان عبور کنم چه چیزی نصیبم میشود. آیا ارزش این همه تلاش و تکاپو را دارد؟! گویی زندگی را بیپایان میبینم و نمیخواهم قبول کنم زندگی روزی به پایان میرسد.
]]>گاهی ما احساس میکنیم اگر به دنیا نمیآمدیم خیلی بهتر بود. دنیا را غرق در پلیدی و زشتی میبینیم. دنیا را جای سرد و بیروح میپنداریم. گویا رنج برادر دو قلویی ماست که با ما زاده شده و تا آخر عمر مثل سایه همراه ماست. من این آرزو را از آدمهای زیادی شنیدهام. آدمهایی که همیشه درحال بدگویی دنیا هستند. آنها میتوانند سالها درمورد این جهان و مشکلاتش برای ما صحبت کنند و هزاران دلیل و بهانه بگویند که ما را مجاب کنند که این دنیا ارزش زندگی کردن ندارد. اگر به حرفهایشان توجه کنیم و دنیا را از دید آنها ببینیم، احتمال دارد که برای ما هم دنیا سرد و تاریک به نظر آید.
تاریکی که ما در اولین لحظات بوجود آمدنمان درون آن قرار داریم. زندگی که حتی اجازه انتخاب برای شروع آن را نداریم. این محدودیت انتخاب به شروع زندگی خلاصه نمیشود و میتواند در بسیاری از مسائل وجود داشته باشد. این اجبار از صورت و اجزای بدن گرفته و تا محل زندگی و غیره ادامه دارد. دنیایی که ما روی اصول اولیه و شرایط آن هیچگونه حق انتخابی نداریم. این چنین دنیای مگر میتواند بر وفق مراد ما و آنطوری که ما دوست داریم پیش برود. این تازه شروع ماجراست. البته این اتفاقات همه در اوایل زندگی ما میافتد. زمانی که ما هیچگونه احساس و درکی نسبت به اطرافمان نداریم. ما وارد دنیایی شدهایم که در آن هیچ حق انتخابی نداشتیم. اتفاق بدتری که درحال رخ دادن است این است که ما پس از دنیا آمدن قدرت انتخاب پیدا میکنیم، ولی عقل و تفکر ما ناقص است. مسئولیت به ما واگذار میشود بدون آنکه بتوانیم درموردش فکر کنیم و بهترین گزینه را انتخاب کنیم. پس زندگی ما تبدیل به انتخابهایی میشود که اغلب تحت تاثیر محیط و افراد نزدیک به ما صورت میگیرد. به نحوی شخصیت ما با انتخابهای خودمان، ولی تحت تاثیر عوامل محیطی شکل میگیرد. این سبک دیگری از اجبار است که با پوشش اختیار، خود را نشان میدهد. همه این عوامل و انتخابها دست در دست هم میدهند و شخصیتی با طرز تفکری خاص، اعتقادات، قالبها و محدودیتهای فکری از ما میسازد. حال زمانی فرا میرسد که ما قدرت انتخاب منطقی به همراه درک و تفکر را داریم، ولی اعتقادات گذشته مانع از آزادی فکربی و عملی ما میشوند. به مرور که تفکر ما پختهتر میشود، گذشته و تجربیات آن هم بیشتر میشود و محدودیتهای بیشتری را برای ما ایجاد میکند. این روند تا پایان زندگی، ما را در انتخابهایمان یاری میدهد.
وقتی چنین پتانسیل قویی برای توجیه عملکرد ما وجود دارد، به راحتی آن را از دست نمیدهیم. این پتانسیل میتواند در زندگی ما بسیار کمک کننده باشد. وقتی شرایطی برخلاف میل ما به وجود میآید به راحتی میتوانیم مقصر را مشخص کنیم. این حرکت باعث میشود که ما بتوانیم تصمیمات اشتباه خود را توجیه کنیم. حتی در مواردی میتواند سهل انگاری و عدم تلاش ما را برای رسیدن به موقعیت مناسب را پوشش دهد. این طرز برخورد با مسائل به مرور در ذهن ما جا میگیرد. این اتفاقات میتواند مقدماتی برای توجیه مراحل بعدی و اتفاقات آن باشد. با از دست دادن هر مرحله و توجیه آن به وسیله شرایط، مقدمات برای اتفاقات بعدی مهیا میشود. این روند تا جایی پیش میرود که دیگر قابلت تحمل ما را از دست میدهد. این توجیهها دیگر جوابگوی نیاز ما برای رسیدن به اطمینان خاطر و آرامش نیستند. این شاکی بودن در بندبند وجود ما نفوذ میکنند و حتی موقعیتها و موفقیتهای ما را بیارزش میکنند. قانع نشدن و میل به بینهایت در ما فوران میکند. همیشه این حس را در ما بوجود میآورند که حق ما بیشتر از آن چیزی است که بدست آوردهایم. حس حسرت و نرسیدن به کمال همیشه در ما وجود خواهد داشت. حتی گاهی خودمان دوست داریم به موفقیت نرسیم و ناکام بمانیم، زیرا این ناکام بودن خود میتواند اطمینان ما را به آنچه که به آن باور داریم بیشتر کند. تایید بیشتر این باور ما را به سمت ناکامی در همه مسائل پیش میبرد. قدرت لذت بردن از زندگی و درک آن را از ما میگیرد و لحظه به لحظه این حس را به ما القا میکند که ما قربانی بیش نیستیم. قربانی شرایط و محیطی که در آن هستیم و ما را محکوم به ادامه زندگی در این باتلاق میکند. ما تبدیل به آدمهایی میشویم که همیشه در حال شکایت هستند و زندگی برای آنها هیچ معنا و مفهومی ندارد، و به پوچی در زندگی میرسند. برای آنها درک آدمهایی که برخلاف آنها زندگی را نهتنها پوچ نمیبینند بلکه محیط برای رشد و لذت بردن میبینند، بسیار سخت و غیر قابل تصور است. این آدمها هیچگاه نتوانستند طعم زندگی را بچشند و همیشه احساس نارضایتی میکنند. درصورتی که آدمهای دیگر با شرایط یکسان و همین مشکلات توانستهاند از این بحران عبور کنند و آنچان که لیاقت آن را دارند از زندگی لذت ببرند.
همسایه در کمال غفلت باعث آتشسوزی خانه خود شده و این آتشسوزی به خانه ما سرایت کرده است. ما میتوانیم درخانه بنشینیم و به همسایه بد و بیراه بگوییم و از کار او شکایت کنیم. در دام آتش بیافتیم و البته این را امری غیرقابل کنترل و غیرقابل تغییر ببینیم. یا میتوانیم اقدام به نجات خود و دیگران کنیم و درصورت امکان آتش را خاموش کنیم. زندگی ما هم در این دنیا به همین شکل است. اتفاقات از قبل رخ دادهاند ولی این ما هستیم که میتوانیم اتفاقات آینده را رقم بزنیم. ما میتوانیم کنترل امور خود را در دست بگیریم. زندگی مانند یک ماشین هوشمند است که مسیر آن به سمت پرتگاه تنظیم شده است. اگر ما سکان آن را بدست نگیریم، انتهای مسیر مشخص است. ما قدرت این را داریم که کنترل آن را در دست بگیریم و به سمت دلخواه خود تغییر مسیر بدهیم. این کنترل از بیرون اتفاق نمیافتد و کسی نمیتواند از بیرون از ماشین مسیر ما را تغییر دهد. همه این کنترل از درون ماشین اتفاق میافتد.
وقتی ما یک مسابقه فوتبال را تماشا میکنیم. از عملکرد بعضی بازیکنان شکایت میکنیم که چرا در فلان موقعیت فلان کار را انجام نداد. وقتی نوبت به خودمان میشود و به داخل زمین میرویم همان اشتباهات را تکرار میکنیم. هر چیزی در دنیا دارای دو وجه داخلی و بیرونی است. همین دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم دارای دو وجه میباشد. در وجه بیرونی، اگر ما عظمت سیارهها و کهکشانها را در نظر بگیریم تقریباً هیچ هستیم و حتی تاثیری بر روی جهان هستی نخواهیم داشت. حال اگر از درون به این دنیا نگاه کنیم، ما عنصر اصلی این جهان هستی هستیم و همهی دنیا برای ما بوجود آمده است. همه کهکشانها و سیارات بخاطر ما وجود دارند و حول ما میچرخند. با از بین رفتن ما این دنیا دیگر وجود خارجی نخواهد داشت و ارزشی هم ندارد. این ما هستیم که به این جهان ارزش میدهیم. اگر از درون به زندگی نگاه کنیم زندگی را آنچنان تاریک و سیاه نمیبینیم، بلکه زندگی میتواند روشن و شاد باشد. جهان اطراف ما ثابت است و این ذهن ماست که میتواند آنچه را که دوست دارد و بخواهد از آن برداشت کند.
نگاه ما به دنیا میتواند بسیار تاثیر گذار باشد. ما این جهان را تاریک در نظر گرفتهایم. این تاریکی میتواند حتی با نور یک شمع از بین برود. درصورتی که این دنیا، مملو از شمعهایی است که خاموش هستند. امید اولین شمعی است که میتواند روشن شود و به روشن شدن بقیه شمعها کمک کند. پیدا کردن این شمعها سخت نیست. ما به راحتی میتوانیم انگیزههایی را برای ادامه پیدا کنیم. اگر به زندگی نگاهی بیاندازیم میبینیم که هر انسانی دلخوشیهایی دارد. دلخوشیهایی که انگیزه و امید را برای ادامه دادن بوجود میآورند. همانطور که گفتیم این دنیا تاریک و سرد است، و این باد سرد همیشه در کمین است که روشنایی شمعهای ما را از بین ببرد. گاهی قدرت این باد آنچنان زیاد است که شمعهایی که ما روشن کردهایم را خاموش میکند ولی این ما هستیم که باید با هوشیاری و تلاش بیشتر از خاموش شدن شمعها جلوگیری کنیم و اقدام به روشن کردن شمعهای بیشتر کنیم. این فرصت به ما داده شده است که از موقعیتی که نصیب ما شده است بهره ببریم. این دنیا با تمام اتفاقاتش یک نقطه شروع و یک نقطه پایان دارد. این ما هستیم که تصمیم میگیریم در این زمان کوتاه چه بهرهای از آن ببریم. به هرحال این زمان روزی به پایان خواهد رسید و تنها چیزی که قطعیت دارد همین است. تمامی مسائل دیگر دارای عدم قطعیت هستند. ما میتوانیم از این فرصت استفاده کنیم و از موقعیتی که به ما رسیده بهره ببریم و یا اینکه دست روی دست بگذاریم. این دست رو دست گذاشتن بدترین نوع برخورد است. ما این موقعیت را داریم که به شمعهای بیشتر فکر کنیم و راه را برای روشن کردن بقیه شمعها باز کنیم یا اینکه همان چند شمع باقی مانده را خاموش کنیم و چیزی که دراختیارمان قرار گرفته را به دور بیاندازیم. ادامه دادن بدون هیچ کاری میتواند خیانتی باشد که ما در قبال خود انجام میدهیم.
زندگی مانند دریاست. همین قدر پهناور، همین قدر خطرناک، همین قدر سخاوتمند، همین قدر … . مشکلات اما مانند موجهایی هستند که همیشه وجود دارند. دریا بدون موج، و زندگی هم بدون مشکلات قابل تصور نیست. این جمله را بارها شنیدهایم که، اگر بدی وجود نداشته باشد، خوبی معنا پیدا نمیکند. زندگی بدون مشکلات هم معنایی ندارد. موجها از پس یکدیگر میآیند و هیچگاه تمام نمیشوند، ولی چیزی که مشخص است قدرت آنها یکسان نیست. گاهی دریا کاملاً آرام است و موجها آنچنان کم هستند که گویی وجود ندارند. گاهی اما، دریا طوفانی است و موجها میتوانند کشتیهای بزرگ را غرق کنند. در بیشتر مواقع دریا آرام است. ما در این دریا در حال شنا کردن هستیم. اگر در دریا شنا کرده باشید، میدانید که هر واکنشی نسبت به موج میتواند چه پیامدی داشته باشد. اگر در مقابل موج ایستادگی کنید، موج میتواند ضربه محکمی به شما وارد کند و به شما آسیب برساند. این مثل این است که بخواهید با مشکلات زندگی مقابله کنید. هر مشکل میتواند به شما آسیب برساند و از آنجایی که این موجها پشت سر هم میآیند بعد از مدتی شما را از پای در خواهند آورد. روش دیگر در مقابله با موج این است که وقتی موج به سمت ما میآید پاها را از سطح زمین جدا کنیم و همراه موج بالا برویم و بعد با آن پایین بیاییم. اگر این حالت را تجربه کرده باشید، متوجه میشوید که نهتنها موج به شما آسیبی نمیرساند بلکه از آمدن موج لذت هم میبرید و برای آمدن موجهای بعدی آمادگی لازم را دارید. این بهترین روش برخورد با مشکلات است. همیشه آمادگی برخورد با مشکلات را داریم و بجای مقابله با آنها، به دنبال راهحل برای رفعشان هستیم. روش دیگر دراز کشیدن بر سطح آب است، اینکه نسبت به موجها بیتفاوت باشیم و حتی آمدنشان را حس نکنیم. این روش تا زمانی خوب است که موجها کوتاه باشند. درصورتی که موج بلندی بیاید میتواند ما را به زیر کشد و به ما آسیب برساند. پس این روش فقط در زمانی کاربرد دارد که بدانیم دریا آرام است و آرام خواهد ماند. چیزی که مشخص است دریا گاهی طوفانی و گاهی آرام است و این ما هستیم که باید نسبت به آن آگاهی داشته باشیم و خود را برای هر شرایطی آماده کنیم تا در زمان طوفانی غرق نشویم.
پ.ن: امروز 30 اسفند است و این آخرین نوشته من در سال 1399 است، نوروز مبارک.
]]>آزادی کلمهای بسیار پیچیده است که مفهومی برای آن نمیتوان در نظر گرفت. این کلمه چندین وجه دارد و میتوان از هر زاویهای به آن نگاه کرد. البته همین که بگوییم چندین معنی دارد، داریم آن را محدود میکنیم و آزادی را از آن میگیریم. آزادی مفهومی است که شاید برای یک امری وجود داشته باشد ولی برای چیز دیگری که کنار آن قرار میگیرد، وجود نداشته باشد. مثلا اگر شما آزاد باشید هر صدایی را تولید کنید، باعث میشود من آزادی خود را در داشتن آرامش و سکوت از دست بدهم. این دو در مقابل یکدیگر قرار دارند و آزادی هرکدام باعث محدود کردن دیگری و عدم آزادی آن میشود. پس آزادی خود آزاد نیست و محدود میشود. چگونه میتوان چیزی که ماهیت خود را نمیتواند اجرا کند را توضیح دهیم؟! چرا همه به دنبال آن هستند و از نداشتن آن رنج میبرند و البته وقتی به آن دست پیدا میکنند بیشتر نگران میشوند و رنج بیشتری را تحمل میکنند؟!
از لحاظ منطقی آزادی در این خلاصه میشود که ما کاری را که دوست داریم انجام بدهیم، آن هم به شرطی که عواقب کار ما کسی را محدود نکند. میتوانیم خودمان را جای اشخاص رو به رو گذاشته و از دید آنها به مسئله نگاه کنیم. درصورتی که آسیبی به آنها نرسد، انجام دهیم. از لحاظ احساسی هم میتوان به آزادی نگاه کرد. در درون ما آزادی و محدودیت در مقابل یکدیگر قرار میگیرند. گاهی ذهن عواقب کار را پیشبینی میکند و از انجام آن عمل جلوگیری میکند. این یعنی حق آزادی را از خود گرفتهایم. باید بسنجیم که عواقب تا چه اندازه میتواند اثر گذار باشد. اینکه واقعاً خطرناک است یا فقط ساخته ذهن ما هستند و از تنبلی و عدم ریسک ما سرچشمه میگیرند. پس باید بین آزادی و محدودیت انتخاب آگاهانه انجام دهیم تا همیشه حس رضایت از خود و آزادی در ما وجود داشته باشد.
]]>ما هر روز با دنیای بیرون از خود در تعامل هستیم. این تعامل به شکلهای مختلفی رخ میدهد. از طریق گفت و گو با دیگران، مطالعهی کتاب، گشت گذار در طبیعت یا محیط اطراف، دیدن فیلم، ارتباط با دیگران و… اتفاق میافتد. این اتفاقات باتوجه به اینکه چقدر برای ما اهمیت داشته باشند، قسمتی از ذهن ما را به خود مشغول میکنند. بعضی اتفاقات میتوانند بسیار بیاهمیت و گذرا باشند و حتی بعد از گذشت آن هیچ چیزی درمورد آن در خاطر ما باقی نماند. اما گاهی بعضی از اتفاقات چنان برای ما اهمیت پیدا میکنند که میتوانند روزها و حتی هفتهها یا ماهها باقی بمانند و ذهن ما را به خود مشغول کنند. وقتی ما به موضوعی فکر میکنیم. اولین اتفاقی که صورت میگیرد این است که، اطلاعات اولیه در مورد آن موضوع وارد ذهن ما میشوند. در اقدام بعدی ذهن شروع به پردازش آن اطلاعات برای رسیدن به نتیجه مطلوب میکند. اگر آن موضوع ابعاد کوچکی داشته باشد، ذهن ما این پردازش را به خوبی انجام میدهد و نتیجه را اعلام میکند. ولی زمانی که موضوع کمی پیچیده باشد، این اتفاق رخ نمیدهد و ذهن ما برای دریافت اطلاعات بیشتر و پردازش آنها با مشکل مواجه میشود. شبیه کامپیوتری که بیش از ظرفیتش کار کند، دیگر قادر به پردازش نخواهد بود و اصطلاحاً هنگ میکند. مشکل اینجاست که ذهن ما نمیتواند مابقی اطلاعات را دریافت کند، چون حجم و ظرفیت آن پر شده است. در نتیجه این فکر در ذهن ما حل نمیشود و باقی میماند. وقتی در بازه زمانی دیگر دوباره به این موضوع فکر میکنیم. دوباره همین اطلاعات قدیمی در ذهن ما وارد میشوند. و دوباره مشکلات قبلی که ناشی از عدم وجود حافظه کافی است بوجود میآید و این مسئله باز هم بدون اینکه تغییری کند، و یا حل شود باقی میماند. فقط ممکن است مقدار ناچیزی پیشرفت کند. در عوض ذهن و فکر ما را بیشتر از پیش مشغول خود میکند و در شرایط مختلف به ما یادآوری میکند که مسئلهی حل نشدهای وجود دارد و باید برای حل آن وقت بگذاری، درصورتی که ما امیدی به حل این مشکل از این طریق نداریم، ولی ذهن این را قبول نمیکند و با تکرار چند باره مسئله حجم بیشتری از ذهن را درگیر خود میکند. حال وقتی ما شروع به نوشتن یک موضوع و مسئله میکنیم. خیلی زود اطلاعات اولیهای که همیشه در ذهن ما درمورد آن موضوع وجود داشته و چندین بار هم درباره آنها تفکر کردیم به روی کاغذ میآید. وقتی این مسائل از ذهن ما به کاغذ انتقال داده میشوند، فضا برای اطلاعات بیشتر در ذهن ما باز میشود و ذهن شروع به استخراج اطلاعاتی میکند که در لایه زیرین قرار گرفته است. اطلاعاتی با اهمیت که هیچگاه فرصت فکر کردن و تحلیل آنها وجود نداشته است. قسمت جالب ماجرا اینجاست که این اطلاعات و تحلیلهای آن، به سرعت به کاغذ انتقال داده میشود و فضا را برای استخراج اطلاعات لایههای پایینتر باز میگذارد. این عمل تا جایی ادامه پیدا میکند که دیگر هیچ اطلاعاتی برای استخراج وجود ندارد و ذهن ما از این مسئله و موضوع کاملا خالی و تهی میشود. این عمل باعث میشود یکبار تمام اطلاعتی که در این مورد داشتیم را بازخوانی کنیم و این بار ذهن ما قادر به پردازش براساس تمامی اطلاعات موجود میباشد. نتیجهای که از این روش رخ میدهد میتواند قابل اطمینانترین نتیجه را به ارمغان بیاورد.
بسیار شنیدهایم که درد دل کردن میتواند آدم را سبک کند و به آرامش برساند. این عمل هم مشابه نوشتن است. وقتی موضوعی شما را ناراحت میکند بارها در مورد آن میاندیشید ولی هیچ وقت در ذهنتان قادر به فکر کردن در مورد همه جوانب آن موضوع نیستید. لذا با بیان آن برای دیگران، همه جوانب را استخراج میکنید و یکپارچه سازی را انجام میدهید. ذهن شما از آن نگرانی و ناراحتی کامل تخلیه میشود و به آرامش و حس سبکی دست پیدا میکنید. تفاوتی که در این روش وجود دارد این است که، شخصی باید برای گوش دادن به حرفهای شما وجود داشته باشد. با این شرط که از قضاوت کردن شما بپرهیزد و اینکه شما با او برای بیان حرفهایتان راحت باشید و نیاز به خودسانسوری و پنهان کردن بعضی اطلاعات نباشید.
ذهن ما مانند یک باغ بزرگ است. در این باغ انواع ایدهها و تفکرات وجود دارد. درختان مانند ایدهها و تفکرات اصلی هستند که زندگی ما براساس آنها پیش میرود. بوته و گلها مانند تفکرات کوچک و خلاق هستند که به ما شادابی و طراوت میدهند. دسته سوم علفهای هرز هستند که علاوه بر اینکه ثمری ندارند بلکه فضا و همچنین آب و تغذیه دیگر گیاهان را تحت تاثیر قرار میدهند و جلوی رشد آنها را میگیرند. پس ما نیاز داریم که هر از چندگاهی به این باغ نگاهی بیندازیم و دست به اصلاح و از بین بردن علفهای هرز آن بزنیم. این علفها همان افکار کوچک و بیاهمیتی هستند که در ذهن ما حل نشده باقی ماندهاند. پس با ازبین بردن این علفها میتوانیم فضا را برای رشد و پرورش افکار و مسائل مهمتر باز کنیم.
در آخر اینکه همیشه و در هر جایی که به مشکل برخوردین و نتوانستید آن مشکل را حل کنید، و یا ذهنتان انقدر مشغول شد که تمرکز خود را از دست دادید، شروع به نوشتن کنید. تمرین روزانه و نوشتن یک صفحه در روز مثل بررسی و از بین بردن روزانه علافهای هرز باغ میباشد. همچنین این عمل میتواند برای پردازش بهتر تصمیمات روزانه و زندگی کمک شایانی انجام دهد.
]]>